|

گرگ در خانه

شارمین میمندی‌نژاد.مؤسس جمعیت امام علی

نامش آتناست و چه تلخ است تجاوز بر این نام و اگر این نام از آن کودکی باشد، چه قیامت و یوم‌الدینِ سختی خواهد بود. نامش نظیفه است. یکی از هزاران کودک آسیب‌دیده از تجاوز که به‌تازگی از سوی جمعیت شناسایی شده است؛ 10 ساله. در گیره سوخته انگشتان دستش، تعدادی کاغذ فال، پیوست شده است. در دست دیگرش سطل اسفند خاکسترشده. آن دختربچه هبوط کرده بر صندلیِ سرد، نشسته و ثانیه‌های درگذر را به سکوت طولانی‌اش، پُردرد و تحمل‌ناپذیر می‌کند. از دهان نیمه‌بازش هیچ کلامی نمی‌آید و نگاه ماتمش خشکیده بر گوشه خالی اتاق. 10ساله مُردگی است که زندگانش تازیانه‌اش زده‌اند. اگرچه نظیفه، زیر رسوبی از دردها، ظرافتِ کودکی‌اش را هنوز حفظ کرده، اگرچه بی‌گناهی و بی‌پناهی‌اش جانت را چنگ می‌زند، اگرچه چون شمع می‌سوزد، پروانه عشقت را به پریدنِ سوختن وامی‌دارد، اما دردِ داستان زندگی‌اش، همه احساسات انسانی را در تو کیش و مات می‌کند. تنها در پی چیستی و چرایی و چگونگیِ اتفاق‌افتادن داستان‌هایی از این‌دست، برای این کودکان هستی؛ داستان‌های بی‌پایانی که آرزو می‌کنی تمام شوی که تمام شوند، نباشی که نشنوی. اما داستان هرروزه نظیفه؛ دختربچه اگر تا انتهای شب 50 هزار تومان پول از گدایی و اسفند دودکردن و فال‌فروشی به خانه نبرد، پدر در به روی او نمی‌گشاید. چه داستان غریبی است. خانه جای ناامنی شده. دیگر این بُزک زنگوله‌پا نیست که در را به فریبِ دستان آردزده گرگِ هار باز می‌کند؛ بلکه گرگ در خانه است و هر شب بعد از درکوبیِ کودک، ابتدا 50 هزارتومان را می‌بیند و بعد در را باز می‌کند! چه دربازکردنی! نه اثری از گرمای مهر در آن خانه است، نه نان و آبی و نه تختی نرم و امن برای یکی خوابِ کودکِ 10‌ساله. بعد از توبیخ و تشر و توهین و ضرب‌وشتم و تازیانه، آن زمان که نظیفه، نیم‌بسمل ‌مرغِ حنجره بریده جنونِ پدر می‌شود و به گوشه‌ای به خواب می‌رود، پدر در توهم شیشه، برمی‌خیزد و به سراغ فرزند می‌آید و آن بچه را در پیشِ چشم خواهر و برادر و مادرش، نوبتِ تجاوز می‌پردازد. نظیفه همچون خواهران و برادران دیگرش، آزارِ جنونِ شیشه‌ای را دارد که حتی به پرتابِ سنگ معصومیتِ کودکانه هم نمی‌شکند. چرا این شب این‌گونه صبح شد؟ چیست این خانه و چگونه است این پدر؟ سؤال‌های بی‌جوابِ این روزگار است. اذان بر سر گلدسته مسجد نزده، صبح به کوچه‌ها نریخته، نظیفه از خانه بیرون می‌زند؛ فال آیندگان به دست، اسفندِ سوختنِ چشم‌زخم به دست دیگر، بر گذر می‌ایستد تا بینِ صدها ماشین در رفت‌وآمد و یکی، دوتا فال فروخته‌شده، راننده‌ای با نسیمِ هرزه‌ورزِ نگاهش بایستد و به او بگوید همه اسفندهایت را بر زخم چشمانم بسوزان، کل فال‌هایت را می‌خرم اگر... و همین اگرِ گرگِ گرسنه بر لباسِ گوسپند است که برزخمان شده و چه دانی که تکرار تلخِ تجاوزِ پدر و کاسبکاران بر سر گذر، با کودکیِ یک کودک چه می‌کند؟! و کیست که نداند مرگ آنی که به لحظه‌ای طومار دردها را در هم بپیچد، ترجیح دارد بر برزخِ نمک بر زخم‌پاشیدن هرروزه و چه تلخ است این ترجیح. پس می‌خوانم زیرلب این دعا را: ربنا عطا کن مرگی سریع را بر آتنایِ وجودِ ما که سخت است روزمره‌شدن تجاوز بر نظیفه‌ها و کودکان بر گذر و عذابِ نارِ خود را برقرار کن در قیامت و یوم‌الدین، بر هرکس که گرگِ در لباس گوسپندِ خانه ما گشته است!

نامش آتناست و چه تلخ است تجاوز بر این نام و اگر این نام از آن کودکی باشد، چه قیامت و یوم‌الدینِ سختی خواهد بود. نامش نظیفه است. یکی از هزاران کودک آسیب‌دیده از تجاوز که به‌تازگی از سوی جمعیت شناسایی شده است؛ 10 ساله. در گیره سوخته انگشتان دستش، تعدادی کاغذ فال، پیوست شده است. در دست دیگرش سطل اسفند خاکسترشده. آن دختربچه هبوط کرده بر صندلیِ سرد، نشسته و ثانیه‌های درگذر را به سکوت طولانی‌اش، پُردرد و تحمل‌ناپذیر می‌کند. از دهان نیمه‌بازش هیچ کلامی نمی‌آید و نگاه ماتمش خشکیده بر گوشه خالی اتاق. 10ساله مُردگی است که زندگانش تازیانه‌اش زده‌اند. اگرچه نظیفه، زیر رسوبی از دردها، ظرافتِ کودکی‌اش را هنوز حفظ کرده، اگرچه بی‌گناهی و بی‌پناهی‌اش جانت را چنگ می‌زند، اگرچه چون شمع می‌سوزد، پروانه عشقت را به پریدنِ سوختن وامی‌دارد، اما دردِ داستان زندگی‌اش، همه احساسات انسانی را در تو کیش و مات می‌کند. تنها در پی چیستی و چرایی و چگونگیِ اتفاق‌افتادن داستان‌هایی از این‌دست، برای این کودکان هستی؛ داستان‌های بی‌پایانی که آرزو می‌کنی تمام شوی که تمام شوند، نباشی که نشنوی. اما داستان هرروزه نظیفه؛ دختربچه اگر تا انتهای شب 50 هزار تومان پول از گدایی و اسفند دودکردن و فال‌فروشی به خانه نبرد، پدر در به روی او نمی‌گشاید. چه داستان غریبی است. خانه جای ناامنی شده. دیگر این بُزک زنگوله‌پا نیست که در را به فریبِ دستان آردزده گرگِ هار باز می‌کند؛ بلکه گرگ در خانه است و هر شب بعد از درکوبیِ کودک، ابتدا 50 هزارتومان را می‌بیند و بعد در را باز می‌کند! چه دربازکردنی! نه اثری از گرمای مهر در آن خانه است، نه نان و آبی و نه تختی نرم و امن برای یکی خوابِ کودکِ 10‌ساله. بعد از توبیخ و تشر و توهین و ضرب‌وشتم و تازیانه، آن زمان که نظیفه، نیم‌بسمل ‌مرغِ حنجره بریده جنونِ پدر می‌شود و به گوشه‌ای به خواب می‌رود، پدر در توهم شیشه، برمی‌خیزد و به سراغ فرزند می‌آید و آن بچه را در پیشِ چشم خواهر و برادر و مادرش، نوبتِ تجاوز می‌پردازد. نظیفه همچون خواهران و برادران دیگرش، آزارِ جنونِ شیشه‌ای را دارد که حتی به پرتابِ سنگ معصومیتِ کودکانه هم نمی‌شکند. چرا این شب این‌گونه صبح شد؟ چیست این خانه و چگونه است این پدر؟ سؤال‌های بی‌جوابِ این روزگار است. اذان بر سر گلدسته مسجد نزده، صبح به کوچه‌ها نریخته، نظیفه از خانه بیرون می‌زند؛ فال آیندگان به دست، اسفندِ سوختنِ چشم‌زخم به دست دیگر، بر گذر می‌ایستد تا بینِ صدها ماشین در رفت‌وآمد و یکی، دوتا فال فروخته‌شده، راننده‌ای با نسیمِ هرزه‌ورزِ نگاهش بایستد و به او بگوید همه اسفندهایت را بر زخم چشمانم بسوزان، کل فال‌هایت را می‌خرم اگر... و همین اگرِ گرگِ گرسنه بر لباسِ گوسپند است که برزخمان شده و چه دانی که تکرار تلخِ تجاوزِ پدر و کاسبکاران بر سر گذر، با کودکیِ یک کودک چه می‌کند؟! و کیست که نداند مرگ آنی که به لحظه‌ای طومار دردها را در هم بپیچد، ترجیح دارد بر برزخِ نمک بر زخم‌پاشیدن هرروزه و چه تلخ است این ترجیح. پس می‌خوانم زیرلب این دعا را: ربنا عطا کن مرگی سریع را بر آتنایِ وجودِ ما که سخت است روزمره‌شدن تجاوز بر نظیفه‌ها و کودکان بر گذر و عذابِ نارِ خود را برقرار کن در قیامت و یوم‌الدین، بر هرکس که گرگِ در لباس گوسپندِ خانه ما گشته است!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها